بعضی ها فکر میکنند چون خودشان یا اطرافیانشان با جن و جادو مواجه نبودند پس می توانند این مسائل را رد بکنند یا بگویند خرافه است و وجود ندارد. در این پست قصد داریم یک سری از داستانها و خاطرات واقعی افرادی که با جن و جادو درگیر بودند و همچنین مشاهدات و مواجهات خودمان با این نوع از بیماریها را برای شما بازگو کنیم. هدف ما از بازگو کردن این واقعیات تنها و تنها اطلاع رسانیست و اینکه بدانیم اگر خودمان همچین مسائلی را تجربه نکردیم دلیلی بر وجود نداشتن آن نیست. چون هستند افرادی که این موجودات زندگی آنها را مختل کرده اند. در این بخش با داستان واقعی سحر و جادو آشنا می شویم!

توجه: این مطلب ممکن است برای افراد کم سن و سال یا افرادی که تنها زندگی میکنند و از موجودات ماورایی ترس دارند، وحشت آور باشد یا باعث فکر و خیال در آنها شود. پس به این افراد توصیه می کنیم از مطالعه ی ادامه ی این نوشته خودداری کنند چون طب روحانی هیچ مسئولیتی در قبال آن نخواهد داشت.

شروع داستان واقعی سحر و جادو :

سلام. من ۲۶ سالمه ۵ساله ازدواج کردم بعد ۶ ماه از ازدواجم باردار شدم. همه چی خیلی خوب بود از هر لحاظ تا اینکه ۵ ماهه باردار بودم رفتم شهرستان یه شب ساعت ۱۰ با ابجیم اینا رفتیم بیرون در راه برگشت یدفعه بی اختیار یه جیغ بلند زدم و بدنم همه کج شد دستام و پاهام و دهنم و سرم و دندونام چفت شد. چشمام انحراف پیداکرد، اب دهنم بی اراده میریخت، اصن خیلی وحشتناک شدم یه صدای عجیب و وحشتناکی بی اختیار از خودم در میاوردم، نمیدونم چی شدم یدفعه! تا ۵ ساعت همینجور بودم. رگ های گردنم زده بود بیرون باور کنید خیلی وحشتناک وافتضاح شده بودم. بعد ۵ ساعت به حالت طبیعی برگشتم. ابجیم سفره صلوات فرداش برام انداخت و نذر و نیاز واسم کردند.

شنیده بودم زن حامله نباید ازجای ناپاک یا مزار گذر کنه چون جن زده میشه. چون توی شهر بود ما فک نمیکردیم اونجا مزار قدیمی باشه، یکی دو سال بعدش که در روز روشن از اونجا گذشتیم فهمیدم مزار کهنه بوده. دو ماهی از اون موضوع گذشت همیشه احساس میکردم یه سایه سیاه دنبالمه برمیگشتم چیزی نبود باز میدیدم یه سایه داره رد میشه صورتم و همون سمت میکردم گم میشد. به خانوادم گفتم مسخرم کردن و گفتن بیخیال تلقینه. منم گفتم راس میگن خیالات و … ولی هر چی میگذشت بیشتر و بدتر میشدم. احساس میکردم یکی از درون داره کتکم میزنه. تو خواب بدنم قفل میشد نمیتونستم تکون بخورم سنگین بودم یا تو خواب احساس میکردم یکی شبیه ابجیم که حامله هم بودم رو شکمم داره میپره یا پاش روی گردنمه داره فشار میده ک خفه بشم. میدیدم که یه سایه تبدیل به ۴_۵ سایه میشد. خیلی وحشتناک بود.

وقتی که تنهابودم بیشتر اذیتم میکردن تا زایمانم رسید حتی نمیزاشتن زایمان کنم. اصلا نمیتونید تصورشو بکنید که از این داستان واقعی سحر و جادو من چی کشیدم بعد زایمان بچم تا ۱۲ روز شیرمو نمیخورد. اصلا بعد زایمان میدیدم صبح ها تو خواب بدنم قفل میکردن و میدیدم یه نفر شبیه الاغ با لبای صورتی وموهای بلند مشکی خیلی بلند اونقدر که فکر کردم چادر مشکی سرشه که بعد فهمیدم موهاش بوده. روی بچم نشسته بود منم بدنم و قفل کرده بودن اصن نمیتونستم تکون بخورم تا دوساعت تو دلم آیه الکرسی میخوندم احساس میکردم صدام داره پخش میشه به چند صدا مث صدای ادم فضاییا .. هر چی میگذشت بیشتر و بدتر میشدم. بخانوادم دوباره گفتم گفتن حمله های عصبیه میگفتم بهم میخندیدن میگفتن خرافاتی شدی. چهار سال زندگیم اینجوری بودم.

چهار سال درد و رنج :

در این ۴سال پیش خیلی از دکترا و دعانویسا رفتم اما بیفایده بود، بدتر میشدم ولی بهتر نمیشدم! همیشه مریض بودم، کسل بودم سردرد وعصبی بودم. همیشه تنهایی و تاریکیو خیلی دوست داشتم زمین گیر شده بودم. عاشق رنگ مشکی بودم همه وسایل خونه رو مشکی میخردیم حتی فرش خونمو. فقط دیوار خونم سفید بود. هیچ کجا نمیتونستم برم، میرفتم یدفعه جلوی همه کل بدنم دستام پاهام سرم دهنم کج میشد و بی حرکت قفل میشدم. چشمام انحراف پیدا میکرد دندونام چفت میشد، آب دهنم خود بخود میریخت رگای بدنم و گردنم بیرون میزد و یه صدای وحشتناکی درمیاوردم. الکی گریه میکردم الکی میخندیدم اصن داغون شده بودم. خیلی جاها رفتم باور کنید شوهرم هر چی درمیاورد تقدیم دعانویسا میکرد. فک کنید ۴-۵ سال یکسره فک کنم ۸۰ یا ۹۰ دعانویس رفتم و هزینه میکردیم بدترشدم و بهترنمیشدم ولی میگفتن همه طلسم وجن داری ولی نمیتونستن باطل کنند.

یسره همون حال بودم دیگه خانوادم ازم خسته شده بودن اما شوهرم نه. اخرین دعانویسی که رفتم ی خانم بود، اونم همون حرفارو زد، جن و طلسم. بدنم کج بود همون حالت بودم ک اون خانم دعانویس چاقو برداشت شروع کرد منو با چاقو میزد رو دستام پاهام سرم دهنم حتی لبام از محکم زدن چاقو خون اومد ازشون. خودکار لای انگشتام میگذاشت و فشار میداد، داد میزدم، با تسبیح میزد تو سرم. شوهرم بهش گفت نکن با خودکار گناه داره با چاقو نزنش اذیت میشه، اما زنه گفت دارم جنا رو میزنم. اصن یه وضعی دیگه کلافه بودم همه چی بکنار درد بدنم بکنار…> داستان واقعی سحر و جادو

دخترم چهار سالش شده بود اما هنوز ازم میترسید باهام تنها نمیموند اگه میموند میرفت پشت مبلا قایم میشد میگفت مامان ازت میترسم. شب تا صب تو خواب بچم جیغ میزد بچم از منو و خونمون متنفر بود و فراری. دیگه اوضامون خیلی بدبود داغون بودم، وجود جادو و جن به زندگیم و کار شوهرم و خیلی چیزا دیگه لطمه وارد کرده بود نمی دونم درسته اینجا بگم یا نه ولی حتی روی رابطه زناشویی من و شوهر تاثیر گذاشته بود و حدود ۲ سال میشد باهم رابطه نداشتیم. دیگه نا امید و خسته شده بودم از بیماریم، دلم واس شوهرم وبچم میسوخت به چوب من دارن میسوزن!

نحوه آشنایی با طب روحانی و درمان :

یه شب که خیلی دلم گرفته بود و نا امید بودم با شوهرم حرف زدم و گفتم من دیگه خوب نمیشم و هرچی در میاری خرج بی نتیجه واس بیماری من میشه بریم طلاق توافقی بگیریم که حداقل یک نفر بدبخت بشه نه یک خانواده . خیلی گریه کردم شوهرم اشکاش میریخت. همون لحظه از ته دل و با دل شکسته عکس حرم امام رضا قربونش برم رو گذاشتم تو پستام و از خدا بعد از امام رضا جان خواستم یا شفام بدن یا منو بچم باهم بمیریم چون نمیخواستم بچم بدون مادر بمونه! همون لحظه یکی ازدوستای لاین که اهل مشهد بودند کامنت گذاشت ک من حرمم و برات دعا میکنم. منم پی وی بهش گفتم بیماریمو گفتم واسم دعاکن ک همون دوستم یه پیج برام اینفو کرد گفت اددش کن، گفتم چیه؟ گفت شاید بدردت بخوره مال همین چیزاست. (چون اون زمان هنوز سایت راه اندازی نشده بود)

ادد کردم، اون پیج طب روحانی بود. بعد از مشاوره، بررسی و گفتن داستان واقعی سحر و جادو ، اسم و مشخصاتم گفتن که دچار سحر و جادو و نیروهای شیطانی وجودتونو تو خونتون ساکن شدن. چند مدت گذشت بعد از بررسی و در نوبت قرار گرفتن، درمان من شروع شد. نمی دونم چرا ولی حس میکردم این بار قراره یک اتفاق تازه بیفته. از همون روزی که درمان شروع شد از دیروز عصرش حالم خیلی بد بود سردرد داشتم وحالت تهوع کلافگی دیوانگی خود بخود. یادمه چهارشنبه اولین جلسه درمان بود که ۴ ساعت تقریبا طول کشید. خلاصه بعد از جلسه سوم یعنی روز جمعه بعد از ظهر بعد از کلی استفراغ و حال خرابم و تلو تلو خوردن و انواع درد و عذاب یه هو حالت خیلی عجیبی پیدا کردم دنیای اطرافم عوض شد انگار یک پرده از جلوی چشمام برداشتن که بعدش بی اختیار زبونم شروع کرد به حرف زدن، من فقط صدای خودمو میشنیدم ولی کنترلی روی زبونم نداشتم. بعد فهمیدم جن وجودم بحرف زدن افتاده بود.

حال عجیبی داشتم زبونم خود بخود میچرخید، جن تند تند حرف میزد انگار میخواست یه سری چیزها را بگه و بره، خیلی حرفا روی زبونم زد، همه خانواده میشنیدن و متعجب بودن. جن میگفت باشه میرم میرم فقط منو نزن میگفت طب روحانی ضعیفم کردی روحانی نابودم کردی. خطاب به من میگفت عاشقتم میخوامت نمیرم از پیشت خطاب به درمانگر میگفت که تو میتونی روحانی بیرونم کنی بیا بیرونم کن میخوام برم نمیتونم تو میتونی بیا بیرونم کن. همه رو جن میگفت این حرفارو. حتی یه لحظه من عکس لوگوی کانال تلگرام طب روحانی اومد جلوی چشام که جن گفت ببین این داره منو میزنه!

از آینده گفتن :

از آینده مون خیلی چیزا گفت حتی از آینده دختر چهار سالم. از خانواده شوهرم خیلی حرفا گفت، گفت دشمنم کیه حتی گفت جادو رو زن بابام برام کرده با کار بد و کثافت کاری. گفت مشکلات زندگیت و بیماریت بخاطر ما جناست ما اگه بریم خوب میشید پیشرفت میکنید، وسایل خونت رو ما خراب میکردیم میسوختن، گفت ما رو همین آقا میکُشه بیرون میکنه. جادوت باطل میشه اما بازم دوباره زن بابات جادوتون میکنه، اصن بهم نشون داد با چشام یه تصویر جلوم باز شده بود مثل پرده سینما، اما منو بیحال مینداخت شکلم همونجور وحشتناک بود گفت توخونتون پر جنه حتی تو وجود بچت شوهرت همشون جن دارن، بهم نشون میداد خونه بابام جاهایی ک جادو بود و بهم نشون داد حتی تو ماشین بابام جادو بود. بهم نشون داد در خونه خودم زن بابام داشت آب طلسم میریخت مربوط به همون چهار سال پیش.

بین حرفاش هی میگفت روحانی موفق شدی مارو داری نابود میکنی. جن میگفت ما بهتون کاری نداشتیم اما جادویی که بهت خوروندن مارو بسمتتون کشوند. در ادامه داستان واقعی سحر و جادو بهم گفت خانوادتو همشون جادو کرده زن بابات، یه نفر دیگه رو نام برد گفت اونم جادوت میکنه، میشناختمش. بهم گفت ما از طرف جادوگر ماموریت داریم اذیتتون کنیم و حتی اگه راه داشت بکُشیمتون. ازخانواده شوهرم گفت که کی باهات بده کی خوب کی چی میگه پشت سرت کی چیکار میکنه، خیلی چیزا میگفت. یه داداش ازخودم کوچیکتر دارم که مشکلش مثل من بود همزمان اونم دقیقا همون حالت شده بود و جن اونم حرف میزد به اونم خیلی چیزا گفتن، مثلا داداشم با یه دختر رابطه داشت بهش گفتن این دختره داره بهت دروغ میگه با یکی دیگه دوسته تورو نمیخواد و داره بازیت میده و…

خلاصه مرتب جلسات درمانی ما از راه دور انجام میشد و یک شب که جلسه ما تا ساعت ۴ صبح طول کشید بالاخره آخرین جادوی چال شده رو هم خارج کردند و من همونجا خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم انگار تازه متولد شده بودم نه خبری از دردها بود و نه حس و حالم مثل قبل بود. باورم نمیشد خوب شده بودم . فقط خدارو شکر میکردم. الان که دارم اینها را برای شما مینویسم چند ماه از درمانم گذشته درسته که هنوز اون زن داره برامون طلسم و جادو میگیره اما دیگه راه مقابله با اون رو یاد گرفتم و الان میتونم با دستورات درمانی و خواندن نماز، قرآن و سایر دستورات دینی جلوی قدرت جن ها رو بگیرم و نگذارم که مثل قبل من رو به هر کجا خواستند ببرند. این هم داستان واقعی سحر و جادو ی ما که خداروشکر الان در سلامت هستم!